از آب و گل بیرون آمده بود
و تا انتهای نگاهش
وعده های رنگارنگ
چشمک زنان اورا می خواستند.
قامتش آماده
و تا چیدن تمام گلهای خوشبختی
او می خندید.. .
انگار ابتدای مسیر جور دیگری بود
اما...
مقداری دردسر برای این همه خوشبختی
چیز زیادی بنظر نمی رسید... .
گام هایش محکم
نفسش چاق
و تا رسیدن به اولین تبسم باورهای خوش
او می خندید... .
سیاهی نزدیک بود
باشد..!
مگر تاریکی نقاشی خداوند نیست؟
شاید وعده های داده شده
اینجا پنهانند.
چشمانش تیز
و حواسش جمع.
او میخواست
تا اولین بوسه را عاشقانه به رویاهایش هدیه دهد
می دانست
سیاهی هرچند طولانی
اما رفتنی ست...
او می خندید... .
حدسش درست بود
گونه هایش سرخ
آسمان رنگ دیگری می گرفت
آری...!
او به سرزمین موعود رسیده بود.
عجب قله ای...!
می شود از آن بالاها
از همه بالاتر بود
او فهمیده بود رسیدن به اوج
ارزش هر خنده ای را دارد
او می خندید... .
کوه را خوب برانداز کرد
اما
به هر کجای این قله چنگ می زد
محکم به زمین می افتاد.
آهی کشید
نگاهی به پشتِ سر انداخت
افسوس که عمری گذشته
ومعجون زمان قانون دیگری دارد...
نه راه پس مانده نه راه پیش... .
بله...!
قله ی آرزوها ناجورترین قله ی دنیاست
و تو...
تنها مانده درین درهّ ی وحشی
هنوز به وعده های خوش رنگِ دیروز خوشبینی
اما...
خسته تراز آنی که...
لبخندی بزنی... .
_________________
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: روز نوشت، ،
برچسبها: از آب و گل بیرون آمده بود ,